یاسمینایاسمینا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

مسافر تابستونی

به یاد هفت روزگی یاسمینا

دختر کوچولوی نازم وقتی هفت روزش بود فهمیدیم زردیش زیاد شده و مجبور شدیم به مدت 34 ساعت زیر دستگاه فتو تراپ بذاریمش . وقتی لباساشو درآووردم و چشم بندشو گذاشتم انگار یکی قلبمو فشار میداد، همین که زیر دستگاه گذاشتمش اشکم دراومد . چشم بند خیلی اذیتش میکرد اما ببخشید دختر گلم برای سلامتیت مجبور بودیم 34 ساعت چشماتو ببندیم! شب و روز خیلی سختی بود و چشمای من شدیدا درد میکرد چون زیاد به نور دستگاه نگاه کرده بودم  ولی خدا رو شکر بعد این مدت زردی گل نازم کلی پایین اومده بود . عکس خانوم کوچولو زیر دستگاه   ...
24 مهر 1392

دخترم و مهمونی

امروز چندتا از همسایه ها که همکارای همسری هم هستن برای دیدن یاسمینای گلم اومدن. قبل از اومدن مهمونا دختر نازمونو با کمک باباش بردیم حمام . وقتی وارد حمام شدیم دیدیم به به آب حمام سرده! برای اینکه ناز ناز خانوم سرما نخورن یه پارچه دورش پیچیدیم و منتظر شدیم تا آب گرم بشه. تو این فاصله ده دقیقه ای خانوم کوچولوی ما تو حمام خوابید ! آب که گرم شد تا یه مشت آب ریختم رو بدنش بیدار شد، قربون دختر آرومم بشم که تا انتهای شستشو تو بغلم صداش در نیومد . بعد از حمام یه ساعتی خوابید و بعد هم برای مهمونی آماده شد. یاس کوچولو قبل از حمام دختر حوله پیچم بعد از شستشو خواب بعد از حمام و آماده شدن برای ورود مهمونا   ...
24 مهر 1392

خاطره زایمان

دوستان عزیزم بالاخره روزها سپری شد و دوری منو همسری به پایان رسید . پنجشنبه سی و یکم مرداد جاوید از ماهشهر (خونه خودمون) اومد مشهد و منم وسایل بیمارستان و یه سری وسایل شخصی خودم رو جمع کرده بودم که با جاوید برم خونه مامانش اینا. پنجشنبه و جمعه رو خونه پدر همسری سپری کردیم و طبق برنامه ریزی ها شنبه عصر وقت دکتر داشتم و دکترم (غلامحسین ارندی)که رفته بود آمریکا بالاخره قرار بود برگرده و زمان دقیق عمل سزارین منو بده، البته قبلا گفته بود بین 4 تا 11 شهریور عملم انجام میشه و من هنوز کلی وقت داشتم. شنبه دوم شهریور ساعت 8 صبح با خیال راحت از خواب پاشدیم که بریم کارای بیمه زایمان رو انجام بدیم و همسری هم که یه دستبند برا نی نیمون خریده بود ...
14 مهر 1392

اولین مراجعه برای پایش

امروز صبح منو دخملی و باباش برای اولین پایش رفتیم درمانگاه، دختر سحرخیز من (که دیشب بالاخره موفق شده بودیم زود بخوابونیمش ) زودتر از همه بیدار شد و منو باباشو بیدار کرد . بعد از کلی کش و قوس اومدن لباس دخملی رو عوض کردیم. خودمون که آماده شدیم ،دیدیم دختر طلا خوابیده! صبح قبل از همه رسیدیم درمانگاه، پرونده یاسمینا جونمو از پذیرش گرفتیم و رفتیم بخش پایش کودکان. یه خانوم خوشرو و مهربون مشخصات دخترمونو پرسید و یادداشت کرد. وزن و قدش رو هم اندازه گرفت که خدا رو شکر برای 43 روزگی خیلی عالی بود ، وزن: 5 کیلو و 150 گرم ، قد: 57 سانت دخملی قبل از رفتن به درمانگاه 40 روزگی دختر طلا         ...
14 مهر 1392

شیطونک شب زنده دار من

چند وقت بود که  دختر خانوم ما شب زنده دار شدن! تا میذاشتیمش تو جاش شروع به گریه کردن میکرد و منو باباشو کلی میترسوند. منو همسری نگران شدیم که نکنه مریض باشه ، بردیمش دکتر که خدارو شکر مشکلی نداشت اما بازم تا میذاشتیمش تو جاش گریه میکرد و نمیخوابید. تا اینکه یه شب کنار خودم خوابوندمش، باورتون میشه این دختر بلا راحت خوابید و صداشم درنیومد. بله دخترمون مامانی شده! دیگه حالا بوی مامانشو تشخیص میده و دوس داره تو بغل مامانش بخوابه، برا همین تا میذاشتیمش تو جاش چون از مامانش دور میشد گریه میکرد و نمیخوابید. اینجوری بود که دخترکوچولومون دیگه قبل از خواب گریه نکرد ، ولی الان چون تا ساعت 10 شب میخوابه شبا دیرتر خوابش میبره و ما رو...
14 مهر 1392

دخترم یک ماهه شد

روز دوم مهرماه دختر نازم یک ماهش تموم شد و تو این یک ماه کلی تغییر کرده. وزنش از 3380 به 4500 رسید و قدشم از 51  به 54 سانت رسید ، قربونش بشم الان دیگه گردنش رو هم بهتر میتونه نگه داره، گاهی هم که باهاش حرف میزنیم میخنده و خودشو تو دل مامانو باباش بیشتر و بیشتر جا میکنه ،  اگه وسیله ای رو هم جلوش تکون بدیم دنبال میکنه. تا الان که دختر خوبی بوده و شب و روز خوب میخوابه فقط گاهی دل درد میشه! راستی تو این دو هفته که برگشتیم خونمون سه بار یاسمینای گلمو با کمک باباش بردیم حمام، خیلی سخت بود اما با همکاری دخملی آرومم کار خوب پیش رفت. عکسای یک ماهگی یاسمینای نازم عکس دخملی در حال آماده شدن برای حمام ...
10 مهر 1392

بازگشت به خانه

  بعد از دو ماه و نیم دوری از خونمون وقتی که دخملی 19 روزش شد قرار بر این شد که با خواهرم (فرناز) به ماهشهر و خونمون برگردم. هم خوشحال بودم که پیش همسری برمیگردم و هر روز باهمیم که البته دلم برا خونمونم تنگ شده بود و از طرفی هم احساس دلتنگی و نگرانی هم داشتم، دلتنگی دوری از مامانم و زادگاهم ، نگرانی هم برای مراقبت از نوزاد نوزده روزه! همه اینها یه حس سردرگرمی و پیچیده ای رو برام بوجود آورده بود. پنجشنبه صبح داداشم منو یاسمینا رو به همراه فرناز فرودگاه رسوند، بعد از کلی انتظار تو صف بالاخره کارت پرواز رو گرفتیم و وسایلمون رو تحویل بار دادیم و رفتیم سالن انتظار. ساعت 12 هواپیما پرید. این دختر شیطون رو هم هر کاری کردم تا از...
10 مهر 1392

اثاث کشی در هفته 32 بارداری

سلام دوستای گلم این مدت سرم خیلی شلوغ بود نتونستم پست جدیدی بذارم یه روز از اوایل تیرماه بود که جاوید (همسری) از محل کار اومد خونه و خبر داد که یکی از خونه های شرکت (پتروشیمی ماهشهر، محل کار همسری) خالی شده و ما قرار به اونجا اثاث کشی کنیم خیلی خوشحال شدم چون زندگی داخل شهرک برای ما که تو ماهشهر غریب بودیم خیلی بهتر بود اما از طرفی اثاث کشی تو وضعیت من و تنهایی خیلی سخت بود ، در ضمن پنجشنبه هفته بعد هم قرار بود برای ماههای آخر بارداری برم خونه مامانم اینا تو مشهد و فقط یه هفته زمان برای جمع کردن و انتقال وسایل به خونه جدید داشتیم. دوشنبه خواهر جاوید هم قرار بود بیاد ماهشهر اما متاسفانه پروازش لغو شد و ما یه نیروی کمکی رو ا...
10 مهر 1392
1